شماره ٤٤: ديشبش در خواب ديدم با رخ چون آفتاب

غزلستان :: محتشم کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ديشبش در خواب ديدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبى ديگر نمى بينم به خواب
بسته آتش پاره من تيغ و من حيران که چون
بسته باشد در ميان آتش سوزنده آب
خانه ها در بادخواهد شد چه از درياى چشم
خيمه ها بيرون زند خيل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون مى زند
گر سحاب انگيز گردد خون ببارد از سحاب
ريخت از هم پيکرم تا چند پى در پى مرا
ماه سيمائى چو سيماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صيد آن خون خواره شد
صد عقوبت ديد چون گنجشک در چنگ عقاب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید