شماره ٣٦٢: خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودى
جراحتها که او کردى لبش درمان من بودى
گدايى مى کنم ار وقت خوش را از در دلها
گه آن گنج روان در خانه ويران من بودى
نمى گردد فراموش از دلم پاى نگارينش
که جايى گه گهى بر ديده گريان من بودى
به بخت من که آن شب گرد خودکامم به ياد آمد
وگرنه تا چها بار از غمش بر جان من بودى
من محروم را چندين نم از چشمى نبودى هم
اگر زان کوى مشتى خاک در دامان من بودى
هزاران داغ غم جان را شود زين حيرتم در دل
که کاش آن داغ اسپش بر دل بريان من بودى
نسيما، گر به ره آيد مرا، وه کز کجا جستي؟
که اين بو از تو مى آيد، بر آن مهمان من بودى
مرا گويند بر جادار دل کايام عيش است اين
گذشت آن کين دل ديواز در فرمان من بودى
ملامت مى کند نادان، سخن برنآمدى از وى
اگر يک روزه بر جانش غم جانان من بودى
دل رفته نيايد باز، ره تا کى توان رفتن؟
رها کن، خسروا، باز آمدى گر ز آن من بودى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید