هر کسى را هواى سيم و زرى
من مسکين و داغ سيمبرى
هست در خون ز گريه مردم چشم
چون کريمى به دست بدگهرى
شبم ار تا قيامت است، چه باک
گر ز روى توام دمد سحرى
توبه يک غمزه بشکني، گر من
کشم از عقل و جان و دل حشرى
هر که جانيش هست و جانان نيست
او ندارد ز زندگى اثرى
آهنى مى شود ربوده سنگ
نه کم است از جماد جانورى
بهر من گر جهان شود پر غم
گر ز يار است، باد بيشترى
پند گويا، ترا چه درد کنند؟
زخم پيکان به سينه دگرى
خورش صوفيان جگر باشد
نقل مى خوارگان بود گزرى
همه کس ذوق خرمى گيرد
ذوق غم گير، خسروا، قدرى