بسى نماند که جانى برون رود ز غريبى
هنوز مى نرساند مرا ز زلف تو طيبى
مباد خواب خوش آن شوخ را که غمزه شوخش
فگند خار مغيلان به خوابگاه غريبى
ز درد عشق بمردم خبر دهيد، رفيقان
اگر مفرح صبر است در دکان طبيبى
نداديم چو ضمانى به تيغ راضيم، اکنون
اشارتى به کرم، جان من، به سوى رقيبى
چو بت پرست شدم از تو، بعد ازين من و کويت
به دوش رشته زنارى و به دست صليبى
زکوة حسن بده زان به هر چه مى رسي، ار چه
نمى رسد به گدايان دور مانده نصيبى
به گاه ديدن تو خسرو از بلا چه خورد غم
چه غم نظارگى شاه را ز چوب نقيبى