به فراغ دل زمانى نظرى به ماهرويى
به از آنکه چند شاهي، همه عمر هاى و هويى
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، وليکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بويى
نفسم به آخر آمد، نظرم نديد سيرش
بجز اين نماند ما را هوسى و جستجويى
ببريد ناتوان را به طبيب آدمى کش
که چو مرد نيست بارى به نظاره چو اويى
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گويى
به خدا که رشکم آيد ز رخت به چشم خود هم
که نظر دريغ باشد ز چنان لطيف رويى
دل من که شد ندانم چه شد آن غريب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هيچ سويى
سخن سگان شبرو نزند مگر کسى را
که شبيش بوده باشد گذرى به گرد کويى
مکن، اى صبا، مشوش سر زلف آن پريوش
که هزار جان خسرو به فداى تار مويى