شماره ٣٠٥: فسون چشمش ار خوابم نبستى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
فسون چشمش ار خوابم نبستى
چرا چشمم چنين در خون نشستي؟
وگر بودى به چشمش مردمى هيچ
بدينسان در به روى من نبستى
ور از خوبان به آسانى شدى دل
ز آه عاشقان آتش بخستى
خوش آن وقتى که گاهى از سر ناز
بديدى سوى ما و برشکستى
ببازم جان که دل خود بيش از آن برد
مقامر پخته اى من خام دستى
مؤذن چند خوانى در نمازم
چه مى خواهى ز چون من بت پرستى
بتا، گر گويمت بوسى ز لب ده
مگير اين بيهده گويى ز پستى
ز تو يک غمزه، وز عشاق شهرى
ز تو يک تير، وز عشاق شستى
رخت را کاش خسرو سير ديدى
که مردى و ز ناديدن برستى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید