ما را در آرزويت بگذشت زندگانى
باقيست تا دو سه دم، درياب گر توانى
چشمت که کشت ما را باشد همين قصاصش
کز دور مردن من بنماييش نهانى
گر اين تن چو مويم بوده ست از تو گويى
تو دير زى که اينک مرديم از گرانى
رشک آيدم ز تيغت بر عاشقان ديگر
اين لطف هم مرا کن از بهر آن جوانى
چون بر سرم رسيدي، بر من مبارک آمد
مردن بر آستانت، اى جان زندگانى
شکر غم تو گويم کز دولتش همه شب
با ديده در شرابم، با دل به دوستگانى
با سوز خود خوشم من، بر من مخند گه گه
تا بيشتر نگردد اين داغهاى جانى
گر بگذرى بدانسو، اى باد، زلف او را
زان گونه کو نداند، از من دعا رسانى
بى او، دلا، ز خسرو کم جو قرار و سامان
کو رسم صبر داند، ليکن چنانکه دانى