شماره ٢٨٤: دلم که لاف زدى از کمال دانايى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
دلم که لاف زدى از کمال دانايى
نگر که چون شد از انديشه تو سودايى
دمى اگر چه که جان من از تو تنها نيست
به جان تو که به جان آمدم ز تنهايى
در انتظار نسيمى ز تو به راه صبا
گذشت عمر گرامى به باد پيمايى
اگر چه عرصه عالم پر است از خوبان
بيا که از همه عالم مرا تو مى نايى
چو وصل نيست مرا، قرب تو همينم بس
که استان خود از خون من بيالايى
چو گل فشانى بر دوستان خود کم از آنک
مرا طفيل همه سنگسار فرمايى
دلم که رفت، نياورد ياد هم چيزى
از آن مسافر آواره گرد هر جايى
دريد جامه عمر و نماند آن مقدار
که زير پا بکشم دامن شکيبايى
به بند باز نيامد چو خسرو از خوبان
رهاش کن که بميرد کنون به رسوايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید