نه از ره ست که گوييم کبک خوش گامى
که کبک قهقهه بر خود زند چو بخرامى
ز شرم سر به گريبان فرو برد غنچه
اگر به باغ روي، کان چنان گل اندامى
چو ذره زير و زبر مى شوند مشتاقان
در آن زمان که چو خورشيد بر سر بامى
اگر تويى به سرانجام بد ز من خرسند
کدام حال مرا به ز بد سرانجامي؟
به سينه مى گذرى هر دمى و مى سوزى
که آتشى تو، به خاشاک در نيارامى
نگشت سير ز طوفان آتش شوقت
دلم که بود گوارانش دوزخ آشامى
کسى که لاف زد از سوز عشق شمع وشان
اگر کم است ز پروانه اي، زهى خامى
چرا کشد ز گريبان عشق سر آن کو
نکرده پاره يکى پيرهن به بدنامى
بباز بهر هوس جان به کام دل، خسرو
که هست مر همه را مردنى به ناکامى