شماره ٢٥٠: اى ز رويت چشم جان را روشنى

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز رويت چشم جان را روشنى
زلف مشکن تا دلم را نشکنى
گفتم ايمن شو که من زآن توام
عيد بر عمر است و آنگه ايمنى
چيست کز دستم نمى نوشى شراب؟
روشنم شد تشنه خون منى
هر زمان گويى منال از دوستان
چه اندر بازي، اى يار، افگني؟
آخر اين جان است کز تن مى رود
آخر اين تيغ است و بر من مى زني!
مانده با دامان آن يوسف دلم
آخر اين خون هم در آن پيراهنى
پاک داماني، تو دانى چاره چيست
ما و معشوق و مى و تردامنى
تا چه خواهد شد، ندانم حال من
من اسير و تيغ خوبان گردنى
خسروا، از کندن جان چاره نيست
چون نمى آرى که دل را بر کنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید