فرياد کاندر شهر ما خون مى کند عياره اى
شوخى کشى غارتگرى مردم کشى خونخواره اى
او مى رود جولان زنان بر پشت زين وز هر طرف
نظارگى در روى او حيران و خوش نظاره اى
من چون توانم ديدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود در غيرتم بر آنچنان رخساره اى
دارد لب شيرين او کارى ز دندان کسى
کان هست جان پاره ام يا هست از جان پاره اى
امشب خيال از صبر من مى کرد پرسش گونه اى
گفتم «چه پرسى حال او، سرگشته آواره اى »
از چيست، اى شاخ جوان، بر ما فرونايد سرت؟
آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بيچاره اى
در ديده خسرو نگر ز اشک و خيال روى تو
ماهيت در هر گوشه اى بر هر مژه سياره اى