شمع فلک برآيد با آتشين زبانه
ساقى نامسلمان درده مى مغانه
کشتى من روان کن مانا کرانه يابم
درياى غم ندارد چون هيچ جا کرانه
چون توبه ام شکستى گر نيست وجه باده
بفروش خانه من با آن شرابخانه
مى نيم خورد خود ده ور پاره برنجى
دل بر لب تو دارم، مى خواستن بهانه
نى نى که از رخ خود بيهوش کن که بارى
يکدم خلاص يابم از محنت زمانه
رو تا رويم بيرون دستم به گردن تو
تو بيخود صبوحي، من بيهش زمانه
اى مه غلام حسنت، چون در خمار باشى
نى رو ز خواب شسته نه موى کرده شانه
مطرب به رود خود زن دستى به ابر باران
وين زهد خشک ما راتر کن به يک ترانه
خسرو خراب مطرب تو مست ناز و سرخوش
هان در چنين نشاطى يک رقص عاشقانه