شماره ٧٧: دل و جان مرا زاندازه و بگذشت آرزوى تو

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
دل و جان مرا زاندازه و بگذشت آرزوى تو
ببايد خون من تا جان کنم قربان خوى تو
دلم بستى چو در زلف درازش آن قدر رشته
که گردد هر زمان گرد سر هر تار موى تو
تو خود هم زين دل پر خون برون بر حال دل، جانا
که من گفتن نمى آرم بر آن خوى نکوى تو
نمازت را به خون بودى وضوى مردم ديده
چو خون کم شد تيمم مى کند از خاک کوى تو
تو خوش خوش مى روى چون گل به پيشت بادپا خندان
هزاران جان سرگشته دوان دنبال بوى تو
به راهت خاک گشته عاشقانست و تو در جولان
مبادا کان چنين گردى نشنيد گرد روى تو
نمى يابد خبر خلق از دل گم گشته جز آن دم
که بوى خون دلها باد مى آرد ز سوى تو
نه بر تو بلکه هم بر ديده خود مى نهم منت
اگر دزديده پا گردم ز بهر جست و جوى تو
من و شبها و بيدارى و حيرانى و خاموشى
که محرم نيست خسرو را زبان در گفت و گوى تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید