مست آمد آن نگار که ما مست روى او
ديوانگيست کار من از جستجوى او
با خود بريد چشم من از روى مردمى
گر آرزو کنيد که بينيد روى او
بر خاک کوى وى دل من دوش گم شده ست
يک ره طلب کنيد دل از خاک کوى او
خواهيد تا چو من نشويد از بلاى هجر
در من نگه کنيد و ببينيد سوى او
گر تلخ پاسخى دهد از خوى تلخ خويش
هم بشنويد و تلخ مدانيد خوى او
گر هيچ نيست، پيش نسيم صبا رويد
بر خسرو شکسته رسانيد بوى او