شماره ٦٤: کس چون جهد ز گيسوى همچون کمند تو

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
کس چون جهد ز گيسوى همچون کمند تو
جايى که آن کمند شود پاى بند تو
آموخت چشمهاى مرا گريه هاى تلخ
در ديده خنده هاى لب نوشخند تو
شويم ز گريه روى زمين را که هست حيف
کافتد به خاک سايه سرو بلند تو
اى پندگو که گوييم از عشق او بخيز
چون دل به جاى نيست، چه خيزد ز پند تو
تا کى هنوز در دلت از خسته غبار
کز خون دل نشاند غبار سمند تو
دل تنگيم بکشت، مفرماى عيب اگر
تنگ است اين قبا به تن ارجمند تو
دلهاست آخر اين، نه سپند، اينچنين مسوز
يک پند من به گوش کن، اى من سپند تو
گو تا به روح من کند از بعد مردنم
کش گر بود نصيبه ز حلواى قند تو
گرد آر زلف را که ز عالم برون گريخت
خسرو هنوز مى نجهد از کمند تو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید