شماره ٤٦: ترکى ست بدخو آنکه من دارم سر و سوداى او

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
ترکى ست بدخو آنکه من دارم سر و سوداى او
چشمى ست کافر آنکه شد جان و دلم يغماى او
شکلى به دل پنهان شده، بالا بلاى جان شده
اى صد چو من قربان شده بر قد و بر بالاى او
دل زان سر زلف دو تا زير کلاهش کرده جا
گر جان من پرسى کجا، اينک ته يک پاى او
زو ناوک و از من تني، زو تيغ وز من گردنى
اين است راى چون منى تا خود چه باشد راى او
گر خواست بريدن سرم، زان رفت بر تن خنجرم
تا وقت مردن بنگرم بارى رخ زيباى او
امروز در جانم سخن، فرداى وصلم در دهن
او در غم امروز من، من در غم فرداى او
تن شد به رنج آموخته، دل شد به درد افروخته
جان با بدن هم سوخته از آتش سوداى او
هر شب روم با چشم تر آنجا که بود آن سيم بر
گر چه از او نبود اثر، بارى ببينم جاى او
در چشم من آن خاک پا گه سرمه شد، گه توتيا
درمان چشم آمد مرا، خسرو، به خاک پاى او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید