شماره ٤١: خلقى همه در شهر و مرا جا به دگر سو

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
خلقى همه در شهر و مرا جا به دگر سو
هر کس به رهى و من تنها به دگر سو
بينم چو به راهش بدوم، پاش بگيرم
دستم به دگر سو رود و پا به دگر سو
وه اين چه زمان بود که کرديم وداعش
کو رفت به سوى دگر و ما به دگر سو
رو مى ننهد خسته دلم جز به وى آرى
هر کسى رود از بهر تماشا به دگر سو
صوفي، مدهم پند که رو از سر کويش
زيرا که نخواهم شد ازينجا به دگر سو
جان برد و من از دل طلبم، وه که چه طرفه
دامم به دگر سو و تقاضا به دگر سو
او رفت و من از بيخودى خويش نديدم
کو باز سوى خانه بشد يا به دگر سو
در عشق عفاالله طلبم وصل تو، زشت است
معشوق دگر سو و تمنا به دگر سو
آيا بود آن روز که با هم بنشينيم
آشوب دگر سو شده، غوغا به دگر سو
گر کام رسد ور نرسد، دوست بسنده است
خسرو نرسد از رخ زيبا به دگر سو



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید