اى جان من آويزان از بند قباى تو
بيچاره دلم خون شد در عهد وفاى تو
افتاده نخواهم بود، الا به درت زين پس
گر خاک شوم بارى زير کف پاى تو
گفتى که بدين زارى از بهر که مى ميرى
والله که براى تو، بالله که براى تو
يارب، نفسى باشد کز عشق امان يابم
و آسوده بخسپم شب ايمن ز بلاى تو
جان تيغ ترا دادم از شرم رخت مردم
زيرا به از اين بايد تعظيم جفاى تو
يار دگرم گويي، وز آه نمى ترسى
يعنى که کسى ديگر، آنگاه بجاى تو؟
هر چند که شد خسرو سلطان سخنگويان
از بهر يکى بوسه هم هست گداى تو