شماره ٢٥: چون بستدى دل من، پرسشم کن به ازين

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
چون بستدى دل من، پرسشم کن به ازين
بردى چو جان ز تنم، تيرم مزن ز کمين
زان ره که خنده زنان آيى چو سرو روان
خواهم که هم به زمان خاکى شوم به زمين
اى بنده مهر و مهت، صد جان ته کلهت
گشتم چو خاک رهت، دامن ز بنده مچين
دل در غم چو تو مهى جان مرگم چو تو نه اى
از مرهم چو تو نهي، دردم فزون شد ببين
از خنده چون نمکى ريزى ز لب دمکى
ملک دو جم نه يکى گيرى از آن دو نگين
از من به سوى ديگر بر مشکن و مگذر
کن هر چه هست دگر بر جان من مکن اين
اى لاله، از تو خجل، سرو از تو پاى به گل
بنشسته اى چو به دل، لختى به ديده نشين
رويت بلاى جهان، عشق تو داغ نهان
لعل تو راحت جان، زلف تو آفت دين
نآيى به دست مرا، خسرو کجا، تو کجا!
ماهى مگر به سما يا حور خلد برين؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید