اى مشک وام داده زلفت به آهوى چين
زان زلف مشکفامت عشاق گشته مشکين
برخاست بوى ريحان زان طره چو سنبل
بنشست باد بستان زان عارض چو نسرين
يک ره به نيم خنده دندان نماى ما را
تا اوفتادن آيد دندانه هاى پروين
بسيار روى خوبان ديدم، وليک بى تو
خاطر نمى پذيرد از هيچ روى تسکين
چون من نمى توانم برخاستن ز عشقت
گه گه اگر توانى نزد من آى و بنشين
پيراهن جفا را هر روز مى بپوشى
حالم چو نيک دانى بر خود مپوش چندين
لب خواهد از تو خسرو، گويى که هيچ ندهم
گر هيچ نيست، جانا، بارى زبان شيرين