شماره ٢٨٣: خلقى است شمع وار درين قحط جاى فيض

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
خلقى است شمع وار درين قحط جاى فيض
قانع باشک و آه و زآب و هواى فيض
بيهوده بر ترانه وهم و گمان مپيچ
قانون اين بساط ندارد نواى فيض
از صبح اين چمن نکشى ساغر فريب
خميازه موج ميزند از خنده هاى فيض
نام کرم اگر شنوى در جهان بس است
اينجا گذشته است زعنقا هماى فيض
حشر هوس زشور کرم گرد مى کند
امنست هر کجا بميان نيست پاى فيض
اقبال ظلم پايه باوجى رسانده است
کانجا نميرسد زضعيفى دعاى فيض
چشمت زخواب بازنگرديد وقت صبح
ترسم زگريه وانکشى خون بهاى فيض
گرد حقيقتى بنظر عرضه ميدهند
تا چشم کيست قابل اين توتياى فيض
از دود آه منصب داغ جنون بلند
گلزار غير ابر ندارد لواى فيض
عمريست در کمينگه ساز خموشيم
چين کرده است ناله کمندرساى فيض
آخر بخواب مرگ کشد صبح پيريت
افسون لغزش مژه دارد صفاى فيض
آغوش صبح مى کشد اينجا وداع شب
بيدل بقدر نفى تو خالى است جاى فيض



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید