شماره ٢٧٠: مکش دردسر شهرت ميفگن بر نگين زورش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
مکش دردسر شهرت ميفگن بر نگين زورش
براى نام اگر جان ميکنى مگذار در گورش
تلاش منصب و عزت ندارد حاصلى ديگر
همين رنج خميدن ميکند بر دوش مزدورش
خيالات دغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موى چينى تا چه در سر داشت فغفورش
محالست اين که کام تشنه ديدارتر گردد
زموسى جمع کن دل آتش افتاد است در طورش
بذوق امتحان ملک سليمان گز زنى بر هم
نيابى سرمه وارى تا کشى در ديده مورش
همه زين قاف حيرت صيد عنقا ميکنيم اما
هنوز از بى نيازى بيضه نشکسته است عصفورش
بعبرت عمرها سير خرابات هوس کردم
جنون ميخندد از خميازه بر مستان مغرورش
باظهار يقين رنج تکلف ميکشد زاهد
ازين غافل که انگشت شهادت ميکند کورش
سراغ گرد تحقيقى نميباشد درينوادى
سياهى ميکند خورشيد هم من ديدم از دورش
نميدانم چه ساغر دارد اين دوران خودرائى
که در هر سر خمستان دگر ميجوشد از شورش
گزند ذاتى از بنياد ظالم کم نميگردد
بموم از پرده زنبور نتوان برد ناسورش
باين شوريکه مجنون خيال ما بسر دارد
مبادا صبح محشر بانفس سازند محشورش
بياد صبح پيرى کم کم از خود بايدم رفتن
زآه سرد محمل بسته ام بر بوى کافورش
فلک هنگامه ئى تمثال زشتى هاى ما دارد
زخودبينى است گر آينه ما نيست منظورش
انالعشتى است سير آهنگ تار تردماغيها
توخواهى نغمه فرعون گرو خواه منصورش
دگر مژگان گشودى منکر اعمى مشو (بيدل)
که معنى هاست روشن چون نقط از چشم بى نورش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید