شماره ٢٦٨: متاع هستى ئى دارم مپرس از بود و نابودش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
متاع هستى ئى دارم مپرس از بود و نابودش
بصد آتش قيامت ميکنى گر واکشى دودش
بفهم مدعاى حسرت دل سخت حيرانم
نميدانم چه ميگويد زبان عجز فرسودش
شبستان سيه بختى ندارد حاجت شمعى
بس است از رنگ من آرايش فرش زراندودش
بتقليد سرشکم ابر شوخى ميکند اما
زبس گم ما يکى آخر فشارى ميدهد جودش
سلامت آرزو دارى برو ترک سلامت کن
بساحل موج اين دريا شکستن مى برد زودش
نه پندارى زجام قرب زاهد نشه ئى دارد
دليل دوريست اينها که دريا دست معبودش
خيال اندود هستى نقش موهومى که من دارم
بصد آينه نتوان کرد يک تمثال مشهودش
بزلفت شانه دستى ميزند اما نمى داند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درين محفل رموز هيچکس پنهان نميماند
سياهى خوردن هر شمع روشن ميکند دودش
بهر بيحاصلى (بيدل) زيانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید