شماره ٢٦٣: گر نه ئى عين تماشا حيرت سرشار باش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
گر نه ئى عين تماشا حيرت سرشار باش
سر بسر دلدار يا آينه دلدار باش
با هجوم عيش شو چون نغمه ذوق وصال
ياسراپا درد دل چون ناله ئى بيمار باش
بال و پر فرسوده دام فلک نتوان شدن
گر همه مرکز شوى بيرون اين پرکار باش
چند بايد بود پيش آهنگ تحريک نفس
ساز موهومى که ما داريم گو بى تار باش
صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشى
ناله هر جا گل کند کوته تر از منقار باش
گر همه بوئى زافسون حسد دارد دلت
بردم عقرب نشين يار بر دهان مار باش
آگهى آينه دار احتياط افتاده است
چشم اگر گر ديده باشى اندکى بيدار باش
بسمل ما را پر وامانده سير عالميست
عرصه کون و مکان گو يک طپيدن وار باش
داغ هم رنگينى ئى دارد که درگلزار نيست
گرنه ئى طاوس بارى رخت آتشکار باش
سيرچشمى ذره از مهر قناعت بودنست
پيش مردم اندکى درچشم خود بسيار باش
غنچه ات از بيخودى فال شگفتن ميزند
اى زسر غافل برو بيمغزى دستار باش
تا بکى باشد دل از خجلت شماران نفس
سبحه بيکار است چندى گرم استغفار باش
بى نيازى هاى عشق آخر بهيچت ميخرد
جنس موهومى دو روزى بر سر بازار باش
يکقدم راهست (بيدل) از تو تا دامان خاک
بر سر مژگان چو اشک استاده ئى هشيار باش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید