شماره ٢٦٠: عمرها شد بى نصيب راحتم از چشم خويش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
عمرها شد بى نصيب راحتم از چشم خويش
چون نگه پا در رکاب وحشتم از چشم خويش
زين چمن صد رنگ عريانى تماشا کرده ام
همچو شبنم در گداز خجلتم از چشم خويش
بسکه درياد نگاهت سرمه شد اجزاى من
کس نميخواهد جدا يکساعتم از چشم خويش
شوق ديدارم بهر آئينه طوفان مى کند
عالمى دارد سراغ حيرتم از چشم خويش
جوهر بينش خسک ريز بساط کس مباد
مى پرد چون شمع رنگ طاقتم از چشم خويش
نسخه موهوم امکان نقش نيرنگى نداشت
اينقدر روشن سواد عبرتم از چشم خويش
نيست ايمن خانه آينه از آفات زنگ
دستگاه خواب چندين غفلتم از چشم خويش
غير موهومى دليل مرکز آرام نيست
مى گشايد ذره راه خلوتم از چشم خويش
نه فلک را يک قفس مى بيند انداز نگاه
تا کجاها در فشار وسعتم از چشم خويش
چون شرر هر گه درين محفل نظر واميکنم
ميزند چشمک وداع فرصتم از چشم خوش
ناز هستى در نيازآباد حسن آسوده است
نيست بى سير نگاهت فطرتم از چشم خويش
خواه دريا نقش بندم خواه شبنم گل کنم
رفتنى پيداست در هر صورتم از چشم خويش
امتحان آگهى (بيدل) سراپايم گداخت
همچو شمع افگند آخر همتم از چشم خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید