شماره ٢٥٤: صبا اى بيک مشتاقان قدم فهميده نه سويش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
صبا اى بيک مشتاقان قدم فهميده نه سويش
که رنگم مى پرد گر ميطپد گرد سر کويش
نفس تا ميکشم در ناله زنجير مى غلطم
گرفتارم نميدانم چه مضمونست گيسويش
تو هم ايديده محو شوق باش و بيخوديها کن
که عالم خانه آينه است از حيرت رويش
دل ياقوت خون گرديده ئى در حسرت لعلش
رم آهو بخاک افتاده ئى از چشم جادويش
چو سرو آزاد شو يا همچو شمع از خويش بيرون آ
بلب گر مصرعى دارى زوصف قد دلجويش
غبارآلود هستى گر همه تا آسمان بالد
چو ماه نو همان پهلو خور عجز است پهلويش
شکست شيشه ما تا کجا فرياد بردارد
تغافل رفت بر طاقى بلند از چين ابرويش
دو روزى پيش ازين با يار در يک پيرهن بودم
کنون از هر گلم بايد کشيدن منت بويش
غبار آرميدن برده اند از خاک اين صحرا
سواد وحشتى روشن کنيد از چشم آهويش
کباب وحشت اشکم که چون بيدست و پا گردد
بسر غلطيدنى زين عرصه بيرون مى برد گويش
بوصل از ناتوانى رنج هجران ميکشم (بيدل)
ندارم آنقدر جرأت که چشمى واکنم سويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید