شماره ٢٥٣: شوق آزادى سر از سامان استغنا مکش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
شوق آزادى سر از سامان استغنا مکش
گر کشى بار تعلق جز به پشت پا مکش
اى شرر زين مجمرت آخر پرى بايد فشاند
گر همه در سنگ باشى آنقدرها وامکش
برنمى آيد خرد با ساز حشر آهنگ دل
مغز مستى گر ندارى پنبه از مينا مکش
شمع را رعنائى او داغ خجلت مى کند
سرنگونى ميکشى گردن باين بالا مکش
صرفه هستى ندارد سايه را ترک ادب
هر طرف خواهى برو ليک از گليمت پا مکش
معنى نازک ندارد تاب تحريک نفس
از ادب مکسل طناب خيمه ليلى مکش
خشکى خميازه بر ياران پسنديدن تريست
عالم آبست اگر ساغر کشى تنها مکش
کلفت رفع علايق از هر آفت بدتر است
خار اگر دارى بپا رنج کشيدنها مکش
گفتگو هنگامه برهمزن روشن دلى است
اين بساط آينه ها دارد نفس اينجا مکش
آب ميگردد دل از درد وطن آواره گان
اى ترحم صيد دام ماهى از دريا مکش
انفعال فطرتم اى کلک نقاش کرم
رنگ ميبازد حيا ما را بروى ما مکش
نسبتت (بيدل) با آزادى زمجنون نيست کم
رشته ئى دارى تو هم از دامن صحرا مکش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید