شماره ٢٤٩: سخن سنجى که مدح خلق نفريبد بوسواسش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
سخن سنجى که مدح خلق نفريبد بوسواسش
مسيحاى جهان مرده گردد صبح انفاسش
نفس محمل کش چندين غنا و فقر ميباشد
که در هر آمد و رفتى است گرد جاه افلاسش
زتار و پود اضداد است عبرت بافى گردون
کجى و راستى شد جمع تا گل کرد کرباسش
فسردن هم کمالش پاس آب روست در معنى
نگين از کندن آزاد است اگر سازى زالماسش
فلک سازيست مستغنى ز وضع هرزه آهنگى
من و ماى تو ميباشد گر آوازى است در طاسش
مرا بر بى نيازى هاى مجنون رشک مى آيد
که گمکرده است راه و نيست ياد از خضر و الياسش
شکوه عزت از اقبال دونان ننگ ميدارد
بلندى تا کجا بر آبله خندد زآماسش
توزين مزرع نموهاى درو آماده ئى دارى
که در هر ماه چون ناخن زگردون ميدمد داسش
باقليم عدم گمکرد انسان ذوق سلطانى
که وهم هستى افگند اين زمان در دست کناسش
حباب (بيدل) ما را غم ديگر نميباشد
نفس زندانى شرمست بايد داشتن پاسش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید