شماره ٢٤٧: زبس دامان ناز افشاند زلف عنبرافشانش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
زبس دامان ناز افشاند زلف عنبرافشانش
خط مشکين دميد آخر زموج گردد دامانش
زجوش شوخى چشم تماشا ميکند پنهان
بطوق قمريان نقش قدم سرو خرامانش
دران محفل که شوق آينه اسرار ميگردد
ندارد دل طپيدن غير چشمکهاى پنهانش
زدل يکباره دشوار است قطع التفات او
نگاهش برنميگردد اگر برگشت مژگانش
شکست موج دارد عرض بى پروائى دريا
من و آرايش رنگى کزو بستند پيمانش
باين رنگست اگر حيرت حضور قاتل ما را
نيارايد روانى محمل خون شهيدانش
زفيض عشق دارد محو آن ديدار سامانى
که صد آينه بايد ريخت از يک چشم حيرانش
فلک گر نسخه جمعيت امکان زند بر هم
تو روشن کن سواد سطرى از زلف پريشانش
دل بيمدعا يعنى بياض ساده ئى دارم
بآتش ميبرم تا صفحه ئى سازم زرافشانش
وجودم در عدم شايد بفکر خويش پردازد
که آتش غير خاکستر نمى باشد گريبانش
درين گلزار حيرت هر که بسمل ميشود (بيدل)
چو اشک ديده شبنم طپيدن نيست امکانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید