شماره ٢٤٠: دلى گمگشته ئى دارم چه ميپرسى زاحوالش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
دلى گمگشته ئى دارم چه ميپرسى زاحوالش
دو عالم گر بود آينه ناپيداست تمثالش
گره گرديدن من نيست بيعرض پريشانى
گل است اظهار تفصيلى که باشد غنچه اجمالش
بدوش زندگى چون سايه دارم بار اندوهى
که نتواند جبين برداشتن از خاک حمالش
قناعت پرور عشقم مکن انکارم اى زاهد
تو و صد سبحه گردانى من و يگدانه خالش
زشيخان برد وهم ريش و دستار آدميت را
مبادا اينقدر حرفم گرفتار دم و يالش
جهان از ساغر وهم امل مستست و زين غافل
که فرصت رفته است از خود بدوش گردش حالش
قفس نشکسته ئى تا وانمايد رنگ پروازت
که هر گنجشک پرورده است عنقا در ته بالش
نيم در خاکسارى هم بساط آبله اما
سرى دارم که در هر گام بايد کرد پامالش
شرر خر من دلى چون کاغذ آتش کمين دارم
تماشائى که نوميدى چه مى بيزد بغربالش
چسان پنهان توانم داشتن راز محبت را
بقدر اشک من آينه در دستست تمثالش
بجائى برد حيرانى دل خون گشته ئى ما را
که چون ياقوت نتوان رنگ گرداندن بصد سالش
پرافشان هواى کيست از خود رفتن (بيدل)
که چون صبح بهاران رنگ ميگردد بدنبالش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید