شماره ٢٢٨: چو دريابد کسى رنگ اداى چشم خودکامش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
چو دريابد کسى رنگ اداى چشم خودکامش
نهان ترا زرگ خوابست موج باده در جامش
رسائيها بفکر طره او خاک مى بوسد
مپرس از شانه کوتاه دست آغاز و انجامش
خيال او مقيم چشم حيرانست ميترسم
که آسيبى رساند جنبش مژگان براندامش
بذوق شوخى آنجلوه چون آينه شبنم
نگاهى نيست در چشمم که حيرانى کند رامش
تبسم ساغر صبح تمناى که ميگردد
اگر يابى بصد دست دعا بردار دشنامش
گر اين باشد غرور شيوه نازى که من ديدم
بکام خويش هم مشکل که باشد لعل خودکامش
چه امکانست دلرا در خرامش ضبط خود کردن
همه گر سنگ باشد بر شرر مى بندد آرامش
اگر در خانه آينه حسنش پرتو اندازد
چو جوهر لمعه خورشيد جوشد از در و بامش
نه تنها در دل آينه رنگ جلوه ميخندد
در آغوش نگينها هم تبسم ميکند نامش
طواف خاک کويش آنقدر جهد طرب دارد
که رنگ و بوى گل در غنچها مى بندد احرامش
در آنمحفل که حسن عالم آرايش بود ساقى
فلک ميناست مى عيش ابد خورشيد و مه جامش
زنخل آن قد دلجو نزاکت را تماشا کن
که خم گرديده شاخ ابرو از بار دو بادامش
اميد از وصل او مشکل که گردد داغ محرومى
نفس تا ميطپد بر خويش در کار است پيغامش
سرانگشت اشارات خطش با ديده ميگويد
حذر بايد زصيادى که خورشيد است در دامش
مريض شوق (بيدل) هرگز آسودن نميخواهد
که همچون نبض موج آخر کفن ميگردد آرامش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید