شماره ٢٢٧: چو تمثالى که بى آينه معدوم است بنيادش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
چو تمثالى که بى آينه معدوم است بنيادش
فراموش خودم چندانکه گوئى رفتم از يادش
نفس هر چند گردد ناله بر دل بار ميگردد
جهان تنگست بر صيدى که دامت گيرد آزادش
گرفتار شکست دل ندارد تاب ناليدن
زموى چينى افگنده است طرح دام صيادش
سفيديهاى مو کرد آگهم از عمر بيحاصل
زجوى شير وا شد لغزش رفتار فرهادش
ثبات رنگ امکان صورت امکان نمى بندد
فلک آخر زروز و شب دو مو شد کلک بهزادش
جهان با اين پرافشانى ندارد بوى آزادى
برون آشيان در بيضه پرورده است فولادش
سخن بى پرده کم گو از زبان خلق ايمن زى
چراغ زير دامن نيست چندان زحمت بادش
بتصوير سحر ماند غبار ناتوان من
که نتواند نفس گردن کشيد از جيب ايجادش
گذشتن از خط ساغر بمخموران ستم دارد
مگردان گرد سر صيدى که بايد کرد آزادش
حيا از سرنوشتم نقطه بى نم نميخواهد
عرق تا کى نمايم خشک تر دستست استادش
دل از هستى تهى ناگشته در تحقيق شک دارد
مگر اين نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش
چه شور افگند شيرين در دماغ کوهکن يارب
که خاک بيستون شد سرمه و ننشست فريادش
نه هجران دانم و نى وصل (بيدل) اينقدر دانم
که الفت عالمى را داغ کرد آتش به بنيادش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید