شماره ٢٢٤: جوانى دامن افشان رفت و پيرى هم بدنبالش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
جوانى دامن افشان رفت و پيرى هم بدنبالش
گذشت از قامت خم گوش برآواز خلخالش
زپرواز نفس آگه نيم ليک اينقدر دانم
که آخر تا شکستن ميرسد سعى پر و بالش
بخواب وهم تعبير بلندى کرده ام انشا
بگردون مى تند هر کس بقدر گردش حالش
وداع ساز هستى کن که اينجا هر چه پيدا شد
نفس گرديد بر آينه تحقيق تمثالش
مزاج ناتوانان عشق چون آتش تهى دارد
که جز خاکستر بنياد هستى نيست تبخالش
شبستان جنون ديگر چه رونق داشت حيرانم
چراغان گر نمى بود از شرار سنگ اطفالش
گرفتم نوبهار آمد چه دارد گل درين گلشن
همان آينه دار وحشت پار است امسالش
بضبط ناله دل ميگدازم پيکر خود را
مگر در سرمه غلطم تا کنم يکخامشى لالش
غنا و فقر هستى آنقدر فرصت نمى خواهد
نفس هر دم زدن بى پرده است ادبار و اقبالش
بهر کلکى که پردازند احوال من (بيدل)
چو تار ساز بالد تا قيامت ناله ئى نالش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید