شماره ٢٢٢: چند پاشى زجنون خاک هوس بر سر خويش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
چند پاشى زجنون خاک هوس بر سر خويش
اى گل اين پيرهن رنگ برآر از بر خويش
ساز خست چمنى را برخت زندان کرد
به که چون غنچه دگر دل ننهى بر زر خويش
اينکمان خانه اقامتکده الفت نيست
عبرتى گير زکيفيت بام و در خويش
نقد ما ذره صفت در گره باد فناست
غير پرواز چه داريم بمشت پر خويش
عمرها شد قدم عافيتى مى شمريم
شمع هر چشم زدن ميگذرد از سر خويش
خجلت هيجکسى مانع جمعيت ماست
ذره آن نيست که شيرازه کند دفتر خويش
پيش ازين منفعل نشو و نما نتوان زيست
مو چه مقدار ببالد بتن لاغر خويش
سينه چاکان بهم آميزش خاصى دارند
صبح در شبنم گل آب کند شکر خويش
خودشناسى است تلافى گر پرواز دلت
نيست بر آئينه ها منت روشنگر خويش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه در ديده شکست آئينه از جوهر خويش
اى نگه عافيتت در خور مشق خوابست
بفسون مژه تغيير مده بستر خويش
بيتو غواصى درياى ندامت داريم
غوطه زد شبنم ما ليک بچشم تر خويش
مشرب ياس ندانم چقدر حوصله داشت
پر نکردم زگداز دو جهان ساغر خويش
کاش (بيدل) الم بيکسيم واسوزد
تا زخاکستر خود دست نهم بر سر خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید