شماره ٢١٣: بهار صنع چو ديديم در سرو کارش

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
بهار صنع چو ديديم در سرو کارش
برنگ رفته نوشتم برات گلزارش
بآسمان مژه من فرو نمى آيد
بلند ساخته حيرتيست ديوارش
رهائى از کف صياد عشق ممکن نيست
کمند جاى نفس ميکشد گرفتارش
بخاک خفته دام تواضع خلقم
چو سجده ئى که فتد راه در جبين زارش
بوضع خلق برا يازد هر گوشه گزين
گهر سريست که دريا نميکشد بارش
زشيخ مغز حقيقت مجو که همچو حباب
سرى ندارد اگر وا کنند دستارش
ندارد آنهمه تعليم هوش غفلت عام
براه خفته بپا ميکنند بيدارش
چو شمع بلبل اين باغ بسکه عجز نماست
شکستن پر رنگست سعى منقارش
خرام يار زعمر ابد نشان دارد
در آب خضر نشسته است گرد رفتارش
ادب زشرم نگه آب ميشود ورنه
شنيده ايم که بى پرده است ديدارش
ره جنونکده دل گرفته ئى (بيدل)
بپا چو آبله نتوان نمود هموارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید