شماره ١٨٣: وق شهرتها دليل فطرت خام است و بس

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
وق شهرتها دليل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگين خميازه نام است وبس
وحه کن بر خويش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجا که زير خاک شد شام است و بس
از قبول عام نتوان زيست مغرور کمال
آنچه تحسين ديده ئى زين قوم دشنام است و بس
حق شناسى کو مروت کو ادب کو شرم کو
جهد اهل فضل بر يکديگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صيد الفت چيده اند
گردش چشمى که هوشى مى برد جام است و بس
در چه مى بينى بساط آراى عرض حيرتست
اين گلستان سر بسر يک نخل بادام است و بس
هيچکس را قابل آنجلوه نپسنديد عشق
جوهر حيرانى آينه اوهام است وبس
در ره عشقت که تدبير آفت بيطاقتى است
هر کجا واماندگى گل کرد آرام است و بس
بال آهى ميکشد اشکى که ميريزيم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بناى کلفتى
اندکى از خود برا عالم سر بام است و بس
چون سياهى رفت از مو فکر خودرائى خطاست
جامه هر گه شسته گردد باب احرام است و بس
فطرت (بيدل) همان آينه معجزه است
هر سخن کز خامه اش ميجوشد الهام است و بس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید