شماره ١٨٢: دل قيامت ميکند از طبع ناشادم مپرس

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
دل قيامت ميکند از طبع ناشادم مپرس
بيستون يک ناله ميگردد زفرهادم مپرس
نام هم مفتست عنقا بشنود خاموش باش
صد عدم از هستى آنسويم زايجادم مپرس
محفل آراى حضورم خلوت نسيان اوست
گر فراموشم نخواهى هيچش از يادم مپرس
پهلوى خود ميخورم چونشمع از خود ميروم
ره نورد وادى تسليمم از زادم مپرس
تهمت تشويش نتوان بر مزاج سايه بست
خواب امنى دارم از عجز خدا دادم مپرس
تا مژه در جنبش آيد عافيت خاکستر است
شمع بزم يأسم از اشک شرر زادم مپرس
همچو طاوسم بچندين رنگ محو جلوه ئى
نقش دامم ديدى از نيرنگ صيادم مپرس
کس درينمحفل زباندان چراغ کشته نيست
از خموشى سرمه گرديدم زفريادم مپرس
آب در آينه (بيدل) حرف زنگار است و بس
سيل اگر گردى سراغ کلفت آبادم مپرس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید