شماره ١٦٨: کى رود از خاطر آشفته ام سوداى ناز

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
کى رود از خاطر آشفته ام سوداى ناز
موبمويم ريشه دارد از خطش غوغاى ناز
عرش پرواز است معنى تا زمينگر است لفظ
اينقدر از عجز من قد ميکشد بالاى ناز
دل نه تنها از تغافلهاى سرشارش گداخت
حيرت آينه هم خونست از استغناى ناز
نيست ممکن گل کند زين پرده عجز و غرور
عشق بى عرض نياز و حسن بى ايماى ناز
تا بشوخى ميزند چشمت عرق گل ميکند
نيست بى ايجاد گوهر موج اين درياى ناز
بسکه ابرام نياز از بيخودى برديم پيش
چين ابرو شد تبسم بر لب گوياى ناز
گرچه رنگ شوخ چشمى برنميدارد حيا
در عرق يکسر نگه مى پرورد سيماى ناز
در چمن رعنائى سرو لب جويم گداخت
از کجا افتاده است اين سايه بالاى ناز
تا بکى باشى فضول آرزوهاى غرور
در نيازآباد هستى نيست خالى جاى ناز
شعله افسرده رعنائى بخاکستر نهفت
موى پيرى گشت آخر پنبه ميناى ناز
گر تظلم دامنت گيرد بدل خون کن نفس
با تغافل توام افتاده است سر تا پاى ناز
چشم کو تا از قماش حيرت آگاهش کنند
سخت بيرنگست (بيدل) صورت ديباى ناز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید