شماره ١٦٥: عمرى خيال پخت سر گير و دار مغز

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
عمرى خيال پخت سر گير و دار مغز
زين جوز پوچ هيچ نشد آشکار مغز
در ستر حال کسوت فقرى ضرورتست
پيدا کند زپوست مگر پرده دار مغز
زهر است الفت از نگه چشم خشمناک
بادام تلخ را ندهد اعتبار مغز
مخمورى مى آفت نقديست هوشدار
کز سر کرانيت نشود سنگساز مغز
سرمايه طبيعت بيدرد کينه است
نتوان زسنگ يافت بغير از شرار مغز
سختى کشند چرب سرشتان روزگار
از زخم سنگ چاره ندارد چهار مغز
دون همتى که ساخت زمعنى بلفظ پوچ
چون سگ بر استخوان نکند اختيار مغز
در خورد عرض جوهر هر چيز موقعى است
در استخوان گوچه فروشد عيار مغز
اسرار در طبيعت کمظرف آفت است
از استخوان پسته براد دمار مغز
منعم همان زپهلوى جا هست تازه رو
تا گوشت فربه است بود شيرخوار مغز
از بس بذوق آتش عشقت گداختيم
شد استخوان ما همه تن شمع وار مغز
در هر سرى که شور هواى تو جا کند
مانند بوى غنچه نگيرد قرار مغز
(بيدل) زبس ضعيف مراجيم همچو نى
از استخوان ما نشود آشکار مغز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید