شماره ١٣٨: گل عجزى تصور کن بهار کبريا بنگر

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
گل عجزى تصور کن بهار کبريا بنگر
زما رنگى تراش و در کف پايش حنا بنگر
زسير موج وضع قطرها پنهان نميگردد
بزلف او نظر افگنده ئى احوال ما بنگر
نگاه هرزه چونشمع اينقدر بيطاقتت دارد
اگر آسودگى خواهى دمى در زير پا بنگر
ندارد پره نيرنگ هستى جز من و مائى
بهر نقشى که چشمت واشود رنگ صدا بنگر
بچشم شوخ تا کى هرزه تا زشش جهت بودن
از اين و آن نظر بربند و يکجا جمله را بنگر
زحسرت خانه اسباب سامان گذشتن کو
درين ره تا ابد از خودرو و رو بر قفا بنگر
سواد انتظار جاه تا چشمت کند روشن
بعبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگر
نگاه ناتوانش سرمه کرد اجزاى امکانرا
قيامت دستگاهيهاى اين مژگان عصا بنگر
حباب باده امشب با صراحى چشمکى دارد
که بر تشويش قلقل خنده اهل فنا بنگر
چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش
گريبان چاکى عريانى من در قبا بنگر
گريبان فنا آغوش اقبال بقا دارد
شکوه سربلنديها بچشم نقش پا بنگر
زبان بيخودى افسانه تحقيق ميگويد
که عرض هر چه خواهى چون نگاه از خود برا بنگر
کدورت خيز اوهام اند ابناى زمان (بيدل)
دم حاجت دماغ اين عزيزانرا صفا بنگر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید