شماره ١٣٦: غبار فرصت ازين کارگاه وهم مگير

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
غبار فرصت ازين کارگاه وهم مگير
که پير گشت سحر تا دهن گشود بشير
امل بصبح قيامت رساند گرد نفس
گذشت فرصت تقديمت آنسوى تأخير
همين کشاکش اوهام تا ابد باقيست
فنا کجاست تو خواهى بزى و خواه بمير
درين چمن نفسى ميکشيم و ميگذريم
گمان مبر بکمان خانه آرميدن تير
نفس درازى اظهار جرأت آهنگست
بسرمه تا نرسد ناله عذر ما پذير
هنوز دامن صحرا زگردباد پر است
غبار عالم ديوانه نيست بى زنجير
درين ستمکده سود و زيان من اين است
که از شکستن دل ناله ميکنم تعمير
سياه بختيم آرايشى نميخواهد
زخاک پيرهن سايه را بس است عبير
صفاى دل بنفس عمرهاست ميبازم
چو صبح آينه در زنگ ميکنم شبگير
بناتوانى من ياس ميخورد سوگند
که ناله ئى نکشيدم چو خامه تصوير
زساز عجز بهر جا نفس زدم (بيدل)
بقدر جوهر آينه شد بلند صفير



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید