شماره ٩٠: از غبار جلوه غير تو تا بستم نظر

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
از غبار جلوه غير تو تا بستم نظر
چون صف مژگان دو عالم محو شد در يکدگر
بسته ام محمل بدوش ياس و از خود ميروم
بال پروازى ندارد صبح جز چاک جگر
خدمت موى ميانت تا کرا باشد نصيب
گل رخان را زين هوس زنار مى بندد کمر
چون گهر زين پيش سامان سرشکى داشتم
اين زمانم نيست جز حيرت سراغ چشم تر
وحشت حسرت باين کمفرصتى مخمور کيست
صورت خميازه دارد چين دامان سحر
عالمى را از تغافل ربط الفت داده ايم
نيست مژگان قابل شيرازه بى ضبط نظر
اين تن آسانى دليل وحشت سرشار نيست
هر قدر افسرده گردد سنگ مى بندد کمر
گر فلک بى اعتبارت کرد جاى شکوه نيست
بر حلاوت بسته دل چون گره در نيشکر
فکر فردا چند ازين خاک غبار آماده است
هم تو خواهى بود صبح خويش يا صبح دگر
سير رنگ و بو هوس دارى زگل غافل مباش
شوخى پرواز نتوان ديد جز در بال و پر
چند بايد شد هوس فرسود کسب اعتبار
مرهم اى غافل نمى ارزد بچندين دردسر
منزل سرگشتگان راه عجز افتادگيست
تا دل خاکست (بيدل) اشک را حد سفر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید