هوس پيماى فرصت گرد کلفت در قفس دارد
همين خاک است و بس گر شيشه ساعت نفس دارد
لب از خميازه صبح قيامت تا نمى بندى
خم آسودگى جوش شراب خام رس دارد
در سعى جنون زن از وبال هوش بيرون آ
بزحمت تا نگيرد کوچه دانش عسس دارد
نه تنها شامل هستى است عشق بى نشان جوهر
عدم هم زان معيت دستگاه پيش و پس دارد
جنون الرحيلى شش جهت پيچيده عالم را
مپرس از کاروان منزل هم آهنگ جرس دارد
برون آر از طبيعت خار خار وهم آسودن
که چشم بينيازان از رگ اين خواب خس دارد
نفس هر پرزدن خون دگر در پرده ميريزد
طبيب زندگى شغلى همين نيش مجس دارد
خراش دامن عزت مخواه از ترک خوش خوئى
که راه کوى بدکيشى سگان بيمرس دارد
محبت عمرها شد رفته ميجوشد زخاطرها
ندارد جز فراموشى کسى گر ياد کس دارد
ندامت نيست غافل از کمين هيچکس (بيدل)
بهر دستى که عبرت وارسد دست مگس دارد