شماره ١٢: نقش هستى جز غبار وهم نيرنگى نبود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش ششم

افزودن به مورد علاقه ها
نقش هستى جز غبار وهم نيرنگى نبود
چون سحر در کلک نقاش نفس رنگى نبود
منحرف شد اعتدال از امتحان بيش و کم
در ترازوئى که ما بوديم پا سنگى نبود
اينقدر از پرده بيخواست طوفان کرده ايم
ساز ما را با هزار آهنگ آهنگى نبود
مقصد دل هر قدم چندين مراحل داشتست
عمرها شد گرد خود گشتيم و فرسنگى نبود
هر کجا رفتيم پا در دامن دل داشتيم
سعى جولان نفس جز کوشش لنگى نبود
نام از شهرت کمينى شد گرفتار نگين
ياد اياميکه پيش پاى ما سنگى نبود
از فضولى چون نفس آواره دشت و دريم
ورنه دل هم آنقدرها خانه تنگى نبود
دل زپرخاش خروسان جمع بايد داشتن
تا جدارى اين تقاضا ميکند جنگى نبود
خاک رو هم سليمانى به پستى داغ کرد
خوشتر از بر باد رفتن هيچ اورنگى نبود
ذوق تمثال است کاين مقدار کلفت ميکشيم
گر نمى بود آينه در دست ما زنگى نبود
اينقدر وهميکه (بيدل) در دماغ زندگيست
بيگمان معلوم شد کاين نسخه بى بنگى نبود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید