شماره ٣٤٤: نميدانم زگلزارش چه گل چيده است حيرانى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
نميدانم زگلزارش چه گل چيده است حيرانى
بچشمم ميکند موج پر طاوس مژگانى
شوم محو فنا تا خاک آن ره بر سرم باشد
مباد از سجده بينم آستانش زير پيشانى
طلسم وحشت صبحم مپرسيد از ثبات من
نفس هم خنده دارد بر رخم از سست پيمانى
بجولان تو چون بوى گلم کو تاب خوددارى
که از خود رفته باشم تا عنان رنگ گردانى
چه پردازم بعرض مطلب دل سخت حيرانم
تو هم آخر زبان حيرت آينه ميدانى
فريب عشرت ازين انجمن خوردم ندانستم
که دارد چون فروغ شمع باليدن پريشانى
بلد گفتم ازين زندان توان نامى بدر بردن
ندانستم که اينجا چون نگين سنگست بيشانى
ندارد اطلسى افلاک بيش از پرده چشمى
چو اشکم آب مى بايد شدن از ننگ عريانى
ندامت هم دليل عبرت مردم نميگردد
درينجا سودن دست است مقراض پشيمانى
کسى از انفعال جرم هستى برنمى آيد
محيط و قطره يک موجست در آلوده دامانى
زتسکين مزاج عاشقان فارغ شو اى گردون
نهال اين گلستان نيست گردد تا که بنشانى
هوا صافست (بيدل) آنقدر باغ شهادت را
که صبحش بى نفس گل ميکند از چشم قربانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید