شماره ٣٠١: غبارم ميکشد محمل بدوش ناله دردى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
غبارم ميکشد محمل بدوش ناله دردى
که از وحشت نگيرد دامن انديشه اش گردى
بطوفان تماشاى که از خود رفته يا رب
که گردم مى دهد ياد از نگاه جلوه پروردى
خرد را در مقام هوش تسليم جنون کردم
بحال خويش هم باز آمدن دارد ره مردى
تماشاى سواد عافيت برده است از خويشم
مگر مژگان بهم آرد کسى تا من کنم گردى
درين غفلتسرا از ياس بردم فيض آگاهى
گلاب افشاند همچون صبح بر رويم دم سردى
جرس آتش زنم دود سپندى پرفشان سازم
بدوشم تا به کى محمل کشد فرياد بيدردى
چسان با صفحه افلاک سازد نقش آزادم
غبارم دامن مژگان نگيرد چون نگه فردى
شبستان جسد پاس از دل بيدار ميخواهد
جهانى خفت است اينجا و پيدا نيست شبگردى
بجسيتم آخر از قيد طلسم نارسايهئا
شکست بال قدرت گشت بر ما جنگ تامردى
ز بس چون شمع (بيدل) با شکست رنگ درجوشم
ز هر عضوم توان کرد انتخاب چهره زردى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید