شماره ٢٩٦: عرق ريز خجالت ميگدازد سعى بيتابى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
عرق ريز خجالت ميگدازد سعى بيتابى
ندارم مزرع اميد اما ميدهم آبى
درين دريا بکام آرزو نتوان رسيد اما
مه اينجا بعد ماهى ميکشد ماهى بقلابى
خجالت هم ز ابرام طبيعت برنمى آيد
حيا را کرد غواص عرق مطلوب نايابى
گهى فکر تعيين گاه هستى مى کنم انشا
سر و کارم به تعبير است گويا ديده ام خوابى
خم تسليم قرب راحت جاويد ميباشد
بذوق سجده سر دزديده ام در کنج محرابى
قناعت پرور اين گرد خوانيم از ضعيفى ها
غنيمت ميشمارد رشته ما خوردن تابى
ز فکر خود گريزان رفت خلق نارسا فطرت
برنا آشنا سير گريبان بود گردابى
تلاش حرص هم سرمايه مقدور ميخواهد
دماغ ما زخشکى داغ شد اى دردسر خوابى
برو در کربلا ديگر مپرس از رمز استغنا
شهيد ناز او از تيغ ميخواهد دم آبى
نوائى گل نکرد از پرده ساز نفس (بيدل)
ز هستى بگسلم شايد رسد تارى بمضرانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید