شماره ٢٨٠: زعريانى جنون ما نشد مغرور سامانى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
زعريانى جنون ما نشد مغرور سامانى
توان دست از دو عالم برد اگر باشد گريبانى
مگر از خود روم تا اشکى و آهى بموج آيد
که چون شبنم نيم سر تا قدم جز چشم حيرانى
چسان زير فلک عرض بلنديها دهد همت
که از کوتاهى اين خيمه نتوان چيد دامانى
ندانم از کدامين کوچه خيزد گرد من يارب
نواى شوقم گم کرده ام ره در نيستانى
تبسم جلوه ئى چون صبح بگذشت از کنار من
سراپايم نهان گرديد در گرد نمکدانى
زسوز دل تجلى منظر برقيست هر عضوم
چو مجمر دارم از يکشعله سامان چراغانى
زقرب سايه من ميگدازد زهره راحت
تبى در استخوان دارم چو شيرى در نيستانى
چنين کز هر بن مو انتظار چشم يعقوبم
پس از مردن تواند ريخت خاکم رنگ کنعانى
بزلف او شکست آماده حسرت دلى دارم
که عمرى شد شکن مى پرورد در سنبلستانى
باسباب تعلق جمع نتوان يافت آسودن
دو عالم محو گردد تا رسد مژگان بمژگانى
هيولى ماند دهر و نقشى از پيکر نبست آخر
زلفظ اين معما برنيامد نام انسانى
اگر (بيدل) چو گل پايم زدامن برنمى آيد
ندارد کوتهى دست من از سير گريبانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید