شماره ٢٧٠: دوستان اين خاکدان چون من ندارد ديگرى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
دوستان اين خاکدان چون من ندارد ديگرى
خانه در زيرزمين بنياد و نقش پا درى
مردم و ياد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سرى
ميروم از خود چو شمع و پا بدل افشرده ام
کشتى من بادبان دارد بجيب لنگرى
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زير پهلو داشتم چون ناتوانى بسترى
اخگرى بودم زداغ بيکسى پامال ياس
بر سر من سايه کرد آخر کف خاکسترى
از حلاوتگاه فقرم بورياى داده اند
با زمين چون بند نى چسپيده ام بر شکرى
آرزوها در سواد وهم جولان ميکند
آنسوى ميدان در افتاده است با هم لشکرى
زنگ غفلت محرم آينه دل بوده است
عافيت دارد درون خانه بيرون درى
دور چرخ از کوکب عاشق سياهى کم نکرد
عمرها شد يک مرکب ميکشم از محبرى
وادى واماندگى طى ميکنيم و چاره نيست
ميبرد ما را ته پا نارسيدن رهبرى
آب ميگرديم تا مشتى عرق گل ميکنيم
شيشه ساز ما ندارد جز حيا آتشگرى
بسکه بيرويش چو شمعم زندگانى خجلت است
گر پرد رنگم بروى آب ميگردد پرى
در ادبگاهى که حرف تيغش آيد بر زبان
گردن من بين اگر خواهى زموهم لاغرى
(بيدل) از مقدار ظرف خود نميبايد گذشت
وعظ مستان در خط پيمانه دارد منبرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید