شماره ٢٦٨: دمى که عجز شود دستگاه بيکارى

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
دمى که عجز شود دستگاه بيکارى
گره گشائى ناخن کشد بسر خارى
ميان آگهى و راحتست بيزارى
زجوهر آينه ها راست دام بيدارى
دميده است ز زنجير بال وحشت موج
بود رهائى ما در خور گرفتارى
کسى مباد اسير شکنجه افلاس
که آدمى بسردار به زنادارى
زلوح سايه جز انيحرف سرخطى ندميد
که پايمال جهانند اهل بيکارى
چو برگ لاله سياهى زداغ ما نرود
بچشم اختر ما نيست رنگ بيدارى
بقدر تفرقه دل شگفتن آهنگيم
جنون بهارى ما داشت رنگ دشوارى
مقيم عالم تسليم باش و راحت کن
بلند و پست جهان سايه است هموارى
چنان مباش که زچشم مردم از حسدت
مژه بگژدمى افتد نگه کند مارى
چو گل بهار نشاطت دليل بيدرديست
خوش آنکه خون شوى و رنگ درد بردارى
چو ذره هستى من کاش بى نشان بودى
خجل زنيستيم کرد هيچ مقدارى
بگريه عرض رموز وفا مبر (بيدل)
برات ديده مکن فضله جگر خوارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید